پی نوشت

می نویسم پس هستم.پس تا هستم خواهم نوشت.

پی نوشت

می نویسم پس هستم.پس تا هستم خواهم نوشت.

سال نو؟؟؟؟!!!!!

سال نو؟ 

چه چیز این سال نو و تازه است که آنرا سال نو می گویند؟ 

گرانی و نا امیدی و تاریکی که نو و کهنه ندارد. 

بدون هیچ امیدی خانه و خانواده را به امان خدا رها کردن و کوچ اجباری که قصه نو و تازه ای نیست. 

نارفیقی رفقا و داستان چاقوی رفیق و پشت ما که داستانی نو و تازه نیست. 

پس چه سال نویی؟ 

جزیره احساسات

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. خوشبختی، پولداری، عشق، دانایی،صبر، غم، ترس، و ... هر کدام به روش خود می زیستند.تا اینکه یه روز ...

دانایی به همه گفت: ”هرچه زودتر این جزیره را ترک کنین، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید“.
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره رو ترک کردند. در این میان، ”عشق“ هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود. ”عشق“ سریعا برگشت و قایقش را به همه ی حیوانها و ”وحشتِ“ زندانی شده توسط آنها سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای ”عشق“ نماند. قایق رفت و ”عشق“ تنها در جزیره ماند.
جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و ”عشق“ تا زیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید زیرا ”ترس“ جزیره را ترک کرده بود. اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و همه ی احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکیها، قایق دوستش  ”پولداری“ را دید و گفت: ” ”پولداری“ عزیز، به من کمک کن“.
 ”پولداری“ گفت: ”متاسفم، قایق من پر از پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد!“
”عشق“ رو به سوی قایق ”غرور“ کرد و گفت: ”مرا نجات میدهی؟“
"غرور“ پاسخ داد: ”هرگز، تو خیسی و مرا خیس می کنی“
”عشق“ رو به سوی ”غم“ کرد و گفت: ”ای ”غم“ عزیز، مرا نجات بده.“
اما ”غم“ گفت: ”متاسفم ”عشق“ عزیز، من اونقدر غمگینم که یکی باید بیاد و خودمو نجات بده!“
در این بین ”خوشگذرانی“ و ”بیکاری“ از کنار عشق گذشتند، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست!
از دور ”شهوت“ را دید و به او گفت: ”شهوت عزیز، من را نجات میدی؟“
شهوت پاسخ داد: ”هرگز .... برو به درک ..... سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری! ... حالا بیام نجاتت بدم؟!! ..... وجود تو بر روی این سیاره، باعث زشت شدنِ همجنس بازی ، تجاوز و شهوترانی میشه. اما وقتی تو بمیری ... من پرکار تر از همیشه میشم و هیچکس دیگر به ازدواج، ناموس و حیا فکر نخواهد کرد .... پس برو به زیر آب که با نبودن تو.... من سلطان میشم ... هاهاها ... برو به درک ...“
”عشق“ که نمی تونست ”ناامید“ باشه، رو به سوی خدا کرد و گفت:
”خدایا... منو نجات بده“

ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد: ” نگران نباش من دارم به کمکت می آیم.“
عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد.
پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قایق ”دانایی“ یافت.
آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه. جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود.
”عشق“ برخاست. به ”دانایی“ سلام کرد و از او تشکر نمود.

”دانایی“ پاسخ سلامش را داد و گفت: ”من ”شجاعتش“ را نداشتم که به سمت تو بیایم. ”شجاعت“ هم که قایقش دور از من بود، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند. پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم. تو حکم فرمانده بقیه ی احساسها را داری“
”عشق“ با تعجب گفت: ”پس اون صدا کی بود که بمن گفت برای نجات من می آد؟“
”دانایی“ گفت: ” او زمان بود.“
”عشق“ با تعجب گفت: ” زمان؟!“
”دانایی“ لبخندی زد و پاسخ داد: ” بله، ”زمان“.... چون این فقط ”زمان“ است که لیاقتش را دارد تا بفهمد که ............ ”عشق“ چقدر بزرگ است.“

عشق را از دست ندهیم

سلام.امروز می خواهم از عشق بگویم.لیکن نه همچون همگان.اینبار می خواهم از گم کردن عشق بگویم.

به قول شاعر : سخت آمده است مبخش آسان.

روی صحبتم فقط به دختران عزیز نیست که با پسران خوب مملکتم نیز هست.

آنگاه که عشق را در چشمان عاشق دوست خود دیدید گمان نبرید که با تمام ابدیتش هر آنچه بکنید او را از شما نمی گیرد.

بگذارید از کلام دختری که با تلخی این تجربه را بیان می کند بگویم :

" هجده ساله بودم که صدای عشق در زندگیم شنیده شد.پسری با تمامی محاصنی که یک دختر می خواهد.راستگو، صادق،فداکار،مهربان. همیشه آماده شنیدن و همیشه با کوله باری از آرامش.

دو سال گذشت و ما نامزد شدیم.و دوسال بعد هم ازدواج کردیم.

همه چیز عالی بود.اون مرد همیشه آماده بود تا ببینه من به چی احتیاج دارم.یکسال دیگر هم گذشت و حتی عاشقانه تر.اگر تب میکردم او می مرد. کم کم این فکر در من شکل گرفت که او همیشه عاشق من خواهد ماند.پس کم کم ابراز علاقه ام کمتر شد.تقاضا هایم بیشتر شد.به صورت عذاب آوری به او حس مالکیت داشتم. و این وضع تا جایی رسید که عشق من عذاب او شد. اما او هنوز عاشق بود و این عذاب را به جان میخرید.

طولانیش نمی کنم.بعد از دو سال کار را به جایی رساندم که با ناباوری شاهد رفتنش شدم.بدون هیچ کلامی و فقط با یک بوسه خداحافظی.شیرین ترین و تلخترین بوسه عمرم.

او رفت به آن سوی دنیا.آمریکا.هنوز چند ماه نگذشته بود که نبودش را حس کردم.تا چند ماه زندگیم اشک بود و آه.تا اینکه طلاق غیابی گرفتم و ازدواج کردم. و حقم را از زندگی گرفتم. پست ترین و کثیف ترین مرد دنیا.دقیقا بر عکس او بود.حتی یکسال هم دوام نیاوردم و طلاق گرفتم. چند سالی در حسرت گذشته تنها ماندم تا اینکه پس از ده سال از یکی از دوستانش شنیدم که برگشته.آره عشق من برگشته بود. اما با یک بچه پنج ساله . دوستش میگفت اون نتونسته بود عشق منو فراموش کنه و زنش با تنفر از سایه این عشق از او جدا شده بود.

نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت.

چند ماهی جرعت نزدیک شدن به اونو نداشتم.اما از دور مراقبش بودم.تا اینکه یکروز اون من را دید و باور نمی کنید چطور منو بغل کرده بود و میبویید و میبوسید.

از خودم خجالت می کشیدم.

و حالا دیگه میدونم چطور قدر عشق را بدونم.اما قیمت زیادی پرداختم.بدونین که نمی ارزه."

بله دوستان واقعا نمی ارزه.پس همین الان که اینو می خونین پاشین و به کسی که دوستتون داره و دوستش دارین زنگ بزنین و بگین چقدر دوستش دارین و اینو بدونین که همین یادآوری معجزه میکنه.میگی نه امتحان کن.

داستان واقعی (زندگی عقاب) - بعد از خواندن بیشتر تامل کنید

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.

ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:

چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند. نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود, شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد.

در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد. یا باید بمیرد و یا آن که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد. برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند. در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود. پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.

زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند. سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده ...
و 30 سال دیگر زندگی می کند.

چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟ بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم. گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ٬ عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم. تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرصتهای زمان حال بهره مند گردیم.

حال شما در چه فکری هستید؟